خنده به لب باید زیست
نوشته شده توسط : اندرزگو

غنچه خندید ولی باغ به این خنده گریست
 غنچه آن روز ندانست که این گریه ز چیست!!!


باغ پر گل شد و هر غنچه به گل شد تبدیل،
گریه ی باغ فزون تر شد و چون ابر گریست


باغبان آمد و یک یک همه گل ها را چید،
باغ عریان شد و دیدند که از گل خالی است!


باغ پرسید چه سودی بری از چیدن گل؟!!
 گفت: پژمردگی اش را نتوانم نگریست


من اگر از سر هر شاخه نچینم گل را،
چه به گلزار و چه گلدان، دگرش عمری نیست


همه محکوم به مرگند، چه انسان، چه گیاه؛
این چنین است همه کار جهان تا باقی است!!!


گریه ی باغ از آن بود که او می دانست،
غنچه گر گل بشود هستی او گردد نیست!!!


رسم تقدیر چنین است و چنین خواهد بود؛
می رود عمر، ولی خنده به لب باید زیست...

 




:: بازدید از این مطلب : 37
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : دو شنبه 27 خرداد 1398 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: